اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود

ساخت وبلاگ

اکبر افتخاری هم به آسمان پرواز کرد. سفرت خوش. روانت شاد. در این روان ابدی که روانه شدن جاودانی است (بنظرم یک بار "موبد جمشیدی" می گفت، و زیبا بود)، امیدوارم آن جا هم با آدمهای خوبی مثل خودت محشور باشی. و با فوتبال لیستهایی که مثل تو مشهور اما فروتن بودند مانند هم شهری ات مهراب شاهرخی.
کوچک بودیم. به دبستان رهنما می رفتیم. در بندری مهجور که میان خورها محصور بود و تنها خواب پریان دریایی که غروب ها کنار خورها به خواب می رفتند را می دیدیم. آنوقت ما هم به خواب فرو می رفتیم تا دوباره روز از نو روزی از نو، پدران مان به سر کار، به اسکله و به دریا می رفتند و ما هم سر مشق نوشتن های همیشگی مان. خرمی می گفت بیکارین چار صفحه مشق مینویسین، اینطوری مثل من چار صفحه فقط هفت بزارین کنار هم صفحه پُر میشه و گذاشتیم و کتک خوردیم. نا خود آگاه به پشت دستانم که نگاه می کنم، جای کناره ی تیز خط کش و ورم دست ها را نمی بینم اما یادش گاهی خنده و گاهی غم و حتا شده که اشک به چهره آورده است. دلم از هیچکس خون نیست که از خدا بیامرز "خانم ارژنگی" معلممان باشد. خدا وکیلی همیشه هم او را با خوشی یاد می کنم. مخصوصا وقتی که یکی از همکلاسی های دخترمان از من شکایت پیش او برده بود که به او چشمک زده ام و خانم ارژنگی که مرا خواست و توی حیاط مدرسه وقتی حرمان و اظطراب و ترس سراپایم را فرا گرفته بود و تا خواست چیزی بگوید یکی دو سه تا هم نثار او کردم، تُند و پشت سر هم، که فهمید عادت دارم چشمانم را به هم بزنم و رویش را آنطرف کرد خندید و جان سالم به در بردم.
پسر و دختر قاطی بودیم. حول و حوش 55 سال پیش. توی بندری که قماره هایش وصله های ناجوری بر تن شرجی زده شهر بود و یک نانوایی بیشتر نداشت، نانوایی چوبندی، و یک سلمانی که مشتریان همیشگی اش ما بودیم و همیشه سرمان را از ته می تراشید و تا نوبت مان شود عکس های مجله های خارجی را که از کشتی ها می آوردند و روی میز قاطی تهران مصور و مجله اطلاعات و سیاه و سفید انباشته شده بودند سه چهار بار دوره کرده بودیم. بندری که با تمام ظاهر فقیرانه اش که انگار ته دنیا بود و خدا هم حتا به آن جا سر نمی زد و گذاشته بود ما با پریان دریایی مان و خورها تنها باشیم، اسکله و راه آهنی هم داشت که مردی میان آنهمه آدم دنیا انگار راهش را گم کرده بود آمده بود در شهر ما راه آهن و اسکله ساخته بود. مردی با سبیل کشیده و چشمانی پر نفوذ در لباسی ارتشی و شنلی بلند و سیاه که خیلی سالها پیش از ما روی ریل هایی که ساخته بود که تا به شمال وطن هم می رسید ایستاده عکس گرفته بود که ما هم همیشه او را همانجا ببینیم ایستاده و دارد به خورها و حتا جایی دورتر و دور از دسترس آنطرف تر خورها نگاه می کند. روانش شاد. چرا به یاد نیاوریم. و اسکله ای را که ساخته بود و کشتی های باری از دریاها و اقیانوس هایی که ما هرگز ندیده و نمی شناختیم به آن جا آمده پهلو می گرفتند. کشتی هایی که بجز مجله های پر از تصاویر گوناگون، خوش نقش ترین تیله هایمان را هم با خود به بندر می آوردند. به بندری مهجور که تنها یک نانوایی داشت: نانوایی چوبندی. و زمین خاکی فوتبالی که کمی آنطرف تر نانوایی و کنار خطوط قطار بود که از اسکله می آمد و از جلوی خانه های ما در "کمپ بوادرویش" می گذشت و از قماره های بیشمار که همه با تخته هایی که از اسکله و کشتی ها می آوردند و یا از خورها می گرفتند ساخته شده بودند. تا آخر و بیرون شهر. توی همین زمین فوتبال، اکبر افتخاری بازی می کرد. ما شیفته ی بازی او بودیم. حتا از نانوایی چوبندی هم که نان خریده بودیم به خانه ببریم، تا دیروقتی کنار زمین می ایستادیم و تمام رخ نان ها را می خوردیم و به خانه که می رفتیم کتک می خوردیم. همیشه گرسنه بودیم. گرسنه ی دیدن بازی، گرسنه ی دیدن کشتی ها، گرسنه ی دیدن اجناس جورواجور بازاری چوبی که دم به دم آتش می گرفت و صبح روز بعد روی پاهای خود دوباره می ایستاد و، گرسنه ی نان. از همه بیشتر گرسنه ی نان بودیم. هیچوقت سیر نمی شدیم. توی درس هایمان مطلبی بود به این مظمون شاید: رُخ نان را چرا دور می اندازی". شاید چیز دیگری بود تا حاشیه ی نان ولی برادر بزرگم همیشه که از پشت سفره بلند می شدیم این مثال را حفظش بود و تکرار می کرد و هیچ رخ نانی را توی سفره باقی نمی گذاشت. به دکان چوبندی که می رفتیم اگر ده شاهی هم داشتیم نان می خریدیم می خوردیم. سیر نمی شدیم. لذت نان را آنوقت ها حس کردیم. می رفتیم بازی افتخاری و موسی محمودیان و حسن عبدالیان و هویک آوانس آوانسیان و مسیح مالکی و صالح مساعد نژاد و... را که این آخری ها همکلاسی و یا هم مدرسه ای هایمان هم بودند تماشا می کردیم. مهراب شاهرخی بعد از این که رفته بود تیم ملی از بندر ما هم بار یعنی نقل مکان کرده بود اما اکبر افتخاری هنوز بندر بود و خانه شان شاید نزدیک قهوه خانه ی ابن رحمن و توی محله ی ترکان اسد آبادی بود. شاید اشتباه می گویم اما گاهی که از آنطرف وقتی از بازار گذشته بطرف اسکله و سلمانی، آرایشگاه می رفتیم موهایمان را کوتاه کنیم می ایستادیم ببینیم برادر کوچک اکبر چند تا روپایی می زند. شیفته ی این هنرنمایی بودیم و سیر نمی شدیم. از دیدن آنهمه خلاقیت و هنر که توی پای این دو برادر بود و توی پای هویک بود و دیگر بچه های فوتبال لیست شهرمان. همه مان فوتبال دوست داشتیم و فوتبال بازی می کردیم اما کسی ساده مهراب و اکبر و هویک نمی شد. یادشان به خیر. هویک زنده است و امیدوارم سالها زنده باشد. در آلمان به سر می برد. سلام هویک! همینطور مسیح مالکی که شنیده ام در غربت فرانسه روزگار می گذراند و حسن عبدالیان همکلاس شوخ و پر جنب و جوش مان که همان وقت ها هم زیر بار زور نمی رفت و یک بار تسمه ای را که ناظم مدرسه رهنما همیشه در دست داشت از دست او ربود، وقتی می خواست او را تنبیه کند، و به پشت دیوار مدرسه پرت کرد مدتی به مدرسه نیامد. آنوقت ها که کلاس ششم بودیم و دوازده سیزده سالمان بیشتر نبود. زنده باشند آن ها که مانده اند. رفتن اکبر افتخاری را به تمام مردم بندرشاهپور و سربندر مخصوصا به هویک آوانسیان و حسن عبدالیان و مسیح مالکی و محمد چوبندی و علی سهم پور و... دیگر فوتبالیست های خوب آن دیار تسلیت می گویم.
اوپسالا 10 نوامبر 2017

نوشته شده توسط مرتضا محمودی در جمعه نوزدهم آبان ۱۳۹۶

لينك مطلب

اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود...
ما را در سایت اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود دنبال می کنید

برچسب : افتخاری, نویسنده : daryayefars بازدید : 151 تاريخ : جمعه 19 آبان 1396 ساعت: 16:56