برای کامیار
در آينه دوباره نمايان شد
با ابر گيسوانش در باد،
باز آن سرود سرخ "انا الحق" ورد زبان اوست
....................... دکتر شفیعی کدکنی
خواهرم را که در باغ جنّت خواباندند، دیگر هر تابستان به قُم میرفتیم. مادرم مینشست یکریز اشک میریخت و میدیدم صورتش با آن خال سبز پیشانی چگونه شکستهتر میشد. منهم مینشستم و جام بلورینی را که با خود آورده بودم از اشکهای او پُر میکردم.
اوایل تابستان بود. تازه دیپلم گرفته بودم. سید مهدی بانی باغ جنّت گاهی برایمان چای میآورد. قرآنخوانی پیر هم هر روز میآمد و قرآن میخواند. مقنعهی سیاه مادر دیگر رنگ خود را در گرد و غُباری که از اطراف و از سوی سنگتراشها میآمد که سنگ قبر میتراشیدند و درختان را هم میپوشاند، گُم کرده بود. چنان که غروبی که حرمانی سخت سراپای وجودم را فراگرفته بود فکر کردم: غمگین تر از آن رنگ هم آیا رنگی هست؟
حوضی میان گورها بود. خالی. و درختانی که بر گورها سایههایی حزین میافکندند. مانند دشتی مشّوش که به یکباره از سایههایی موهوم و اندوهبار پُر شده باشد. تنها صدای گریههای مادر بود که به گوش میرسید و اوقاتی دیگر هم گریهها و شیونهایی که از سر گورهایی دیگر میآمد. بیرون صدای آدمها همیشه شنیده میشد که میّت میآوردند و به باغ رضوان میبردند، یا به گورستانِ پشتی آن که یادم نیست چه نام داشت؛ با قبرهایی بیشمار. صدای چکش سنگتراشها همیشه میآمد، پیش از آنکه گرد و غُبارها بیایند و گورها را در لایه، لایههای تازهتری بپوشانند و چناری فقیر را دیده از برگهای شاداب و سبز خویش.
توی شهر و در بازار و اطراف حرم که گاهی میگشتیم ( مادر همیشه در باغ جنّت میماند) دُرشکهای را میدیدیم با اسبی نحیف که صّلانه، صّلانه درشکه و پیرمرد درشکه چی را بدنبال خود میکشید. انگار که در سفری محتوم، بیگردش زمان و بیتوّجه به آنچه در این دنیا میگذشت، آن مسیر آخرین مسیر و آن خیابان آخرین خیابان باشد که هرگز به انتها نرسد. یکی دوبار به رغم تفریح و گردش که برایمان تازهگی داشت، سوار درشکهاش شده بودیم و در اطراف حرم و بازار گشته بودیم. و یا دقایقی طولانی را اگر که فراغتی بود به طبقهایی نگاه میکردم که دستفروشها در آنها انگشتریهای گوناگونی میفروختند با نگینهای رنگارنگ، و یا چاقوهای ضامن داری با دستههای گوناگون و از جنسهای مختلف. چاقوی ضامن دار دسته سیاهی را از آنجا خریدم، و انگشتری نقرهای نگین یاقوتی که پس از سالها رنگ نقرهای آن به سیاهی گرایید.
گاهی میدیدیم که درشکه به باغ رضوان هم میآمد. با تاکسیهای کوچکی که تُند میگذشتند و گرد و خاک به پا میکردند تا به میدان خاکی گورستان برسند و بایستند و مسافران سیاهپوش خود را پیاده کنند. آنوقت بادی محزون درشکه را هم آرام با خود به میدان میآورد تا که ببینم زمان نه تنها در سکونی ابدی، که رو به بازگشت میگشت. برای من که اینطور بود:
یکشب که با اتوبوس تنها از بندر آمده بودم - پیش از من، مادر و برادران کوچکترم آمده بودند و من و برادر بزرگم مانده بودیم. من به خاطر امتحانات خُرداد ماه مانده بودم و برادر بزرگم بخاطر کبوترانش که "کامیار" از آنها با دوربین عکسهای بیشماری گرفته بود و از آن یکی که رنگ سرخ آتشینی داشت؛ کامیار را پس از آن دیگر هرگز ندیدم اما مانند جویبار نقش پردهای که مادر نوروز از پنجره می آویخت، در ذهنم همیشه جاری است- پُرسان، پُرسان به کوچهای وارد شده بودم. همان کوچهای که مادر نشانی آن را قبلاً داده بودد. سراخانهای که در آن اتاقی را کرایه کرده بودند، آنجا بود. کوچه انگار دالان سیاهی بود در مسیر زمان. منتها زمانی رو به بازگشت که مرا به گذشتهها برده بود. بعد که سید مهدی گفته بود آن کوچه از سالیان درازِ پیشین مانده بود من هم دیگر نخواسته بودم آن را از آنچه که در ذهنم در آن شب نخستین ورودم بجای مانده بود تغییر دهم.
از کوچه که میگذشتم روشنایی ماهتاب کوچه را روشن کرده بود. روشناییی که در آغاز ملتمسانه بر تارک کوچه مینشست تا جای روشنایی چراغ مهتابی اول خیابان را که به عَبَث میخواست کوچه را روشن کند و تا نیمهی راه از خستگی باز میماند و آرام آرام گُم میشد، پُر کند. هرچه بیشتر میرفتم از روشنایی چراغ مهتابی اول خیابان و نشانههای حال و تمامی پدیدههای این دنیایی دورتر میشدم. از آن به بعد دیگر در قلمرو گذشتهها بودم. به گلهی کوچکی از گوسفندان که نمیدانم کِی و از کجا و چطور به کوچه وارد شده بودند برخورده بودم. دو مرد چوب به دست که پوستین به تن داشتند یکی در جلو و دیگری در پشت سر گوسفندان، گله را به جلو یله میدادند. در یک آن در زمانی دور و در مکانی دورتر قرار گرفته بودم. تنها من انگار این دنیایی بودم: کیف به دست با شلوار "داکرون" و کُت سیاه کُهنهای که از کلاس نُهُم داشتم و از پارچه ی "هیلمن" بود و پدر داده بود خیاطی در بندر برایم دوخته بود و یخههای سیاهش که دیگر چرکمُرده شده بود و برق میزد، یخهی پیراهن سفید چینی "28 هزار"م را سفیدتر و هویداتر نشان میداد؛ و کفش "کِلارک" خاکی رنگ و دوست داشتنیام که پایم بود. " آنها چه به پا داشتند؟". چوپانها. از ذهنم گذشته بود. چه فرقی میکرد. هوا که همان هوای قدیم بود و جایی، هر جا که بود در دخمهی خاطرات و خیالم که نمیدانم چه وقت میّسر شده بود تا تمام دهلیزهای ذهنم را بروی آنها بگشایم، سِیلی عظیم را از آنچه که رفته و کُهنه و پوسیده شده بود با خود به ارمغان آورده بود. مثل اینکه گرد و غبارهای بیرون باغ جنّت مرا بگیرند و با خود به مکاشفهی گذشتهها ببرند.
دو مرد چوپان مانند اشباحی از جلوی نظرم گذشته و رفته بودند. هر چه کرده بودم تا کلامی به رغم پرسیدن نشانی به زبان بیاورم نتوانسته بودم. تنها نگاهشان کرده بودم. روز بعد که سر قبر خواهرم سیری گریه کرده بودم و بعد مادرم مجال یافته بود تا قد راست کند و بر چنار مِه آلود باغ جنّت که در حقیقت پوشیده از غُبار بود تا برگ نظر اَفکَند، نگاهی که اول بر دل من چنگ انداخت و برای همیشه ماند، برایش که تعریف کردم انگار نشنید که باز در دنیای افسرده و موهوم خود فرو رفت. تنها دیدم که با انگشت جای خال سبز میان ابروانش را خاراند و چیزی نگفت: " این خالِ سبزِ نُه سالم که بود مادر بزرگت داد رو پیشونیم کوبیدن، تا گُم نشم "، مادر گفته بود. خیلی سالها پیش.
آنروز ابری بود. نمیدانم، شاید سکوت مادرم این حس غریب را برای من به ارمغان آورده بود. گفتم: " مادر، چرا هوا همیشه ابری است. نه آنکه دوست نداشته باشم. مثل خیلیها که میگویند ابرها بر دلشان سایه میافکند. اما من دوست دارم. مادر، آیا دنیا همیشه اینطور بوده است؟" هیچ نگفت. تنها با دل انگشتان خال پیشانیش را خاراند و با سکوت انگار آن را گرفت و بر صورت من پاشید. سید مهدی بانی باغ جنّت با سینی چای که وارد شد، با آن شال سبز دور سرش که یک سر آن را از روی شانهی چپ روی سینه میانداخت، از میان گورها که گذشت، دیگر خود را تنها یافتم. کنار در باغ جنّت ایستاده بودم. در اقیانوسی از گذشتهها و خاطرههایی که با کُهنگی و از دست رفتگیشان دیگر از یادها رفته بودند گم شده بودم. در آن شب ماهتابی که اگر شبی دیگر بود شاید شاعرانه جلوه مینمود. وقتی همه چیز در ذهن و وجود من دوباره جان گرفته بود: "همین حالا جوونیه اوردن تو باغ رضوان خوابوندن". من نشنیده بودم. انگار قرنها پیش جوانی را اینجا خاک کرده بودند و نه حالا که سید مهدی میگفت: " جوون ناکام". باغ رضوان کنار باغ جنّت بود. سید مهدی ادامه داده بود: " عمرشه داد به شما. تازه دیپلمشه گرفته بود". کنار در باغ جنّت، میدان و جمعیت انبوه عزادار را تماشا میکردم. سید مهدی سینی چای به دست گذشته، سینی را نهاده بود کنار گور خواهرم که دیگر جای جاودانی مادر بود و باز گشته بود. مادر کنار گور خواهرم، گوری هم برای خودش خریده بود. من میگفتم: " مادر، نگاه کن چه اندوهبار است. این مردهها را نگاه کن. همه برای خود هم گوری کنار عزیزی خریدهاند و پیش از آنکه نوبت مرگ آنها فرا رسد مانند تو اینجا نشستند، آنقدر نشستند تا مدهوش مرگ خویش شدند، پیش از آنکه موعد آن فرا رسد. این همه مردگان. " چیزی نمیگفت. ماشینها میآمدند و گوشه کناری پارک میکردند. توی گرد و غبار. بعد درشکه چی را هم دیدم. همان پیرمرد خاموش را. وقتی آمد کسی توی درشکه نبود. آمد و در گرد و غبار میدان گشت و گوشهای ایستاد. آرام و سبکبال. پس از آن جوانی از میان جمع و از باغ رضوان پیدایش شد که بیرون آمد. کُت و شلوار به تن داشت و یخهی پیراهنش بیرون یخهی کُت افتاده بود. سوار درشکه شد و رفت و سنگتراشها را که جا گذاشتند درشکه به کوچهای وارد شد که هنوز در نظرم بود. کوچهای که آنشب مهتابی مرا با خود به سالهای فراوان گذشته برده بود.
سید مهدی رفته و باز آمده بود. با قرآن خوان. پیرمرد "خِنزِر پِنزری" که همیشه میآمد و بر مزار خواهرم قرآن میخواند. پیر مرد که از پهلوی من و از در باغ جنّت گذشت - کجا او را دیده بودم؟- انگار او مرا ندید اما سید مهدی باز درون در کمی تاّمل کرد: " عُمرِ شما دراز باشه" انگار صدایش را پس از سالها که گذشته بود میشنیدم و نه حالا. پس از سالیان دراز که پیر شده و ریشش سفید شده بود و همان شال سبزی را که یک سر آن از روی شانه چپ روی سینهاش میافتاد به سر داشت. کُهنه. پس از سالها که با گرد و غبارها رفته و بازگشته بودم.
گفته بودم: " آسید مهدی، منم. همان جوان سالها پیش. بیاد ندارید؟ بیاد ندارید جوانی را آورده بودند باغ رضوان بخوابانند و تو به من گفتی عمر شما دراز باشه؟ همینجا، کنار همین در. چرا مرا دیگر فراموش کرده اید؟ از آن وقتی که گرد و غبار سنگتراشها مرا با خود به گذشتهها بردند. از وقتی که گرد و غبارها بر موهای مادرم نشستند و هرگز پاک نشدند". اما مثل اینکه نشنید.
خسته و تنها به درون باغ جنّت باز گشتم. مادر گریه میکرد. با نوک چاقوی ضامن دارم روی چنار گرد گرفته را کمی کندم. خسته که شدم به گوشهی دیگر گورستان رفتم. خلوت بود. تنها از آن گوشه که مادرم بود، صدای شیونهای بیرون و صدای گریههای بی پایان او در حجم مبهم و ماندگار صدای قرآنخوان گم میشد. سید مهدی حتما باز گشته و دوباره رفته بود. گاهی استکانب چای هم حالا که من هم بودم برای من کنار گور خواهرم میگذاشت، با قند دانی کنار آنها. بعد با سینی خالی باز میگشت.
اینطرف من تنها بودم. از میان گورها آهسته قدم بر میداشتم. مادرم گفته بود، در لحظات نادری که دیگر هرگز پیش نیامد: " وقتی رد میشی، مواظب باش پا رو قبرا نزاری. گناه دارن". من اصلاً از روی گورها رد نمیشدم. میزدم از میان آنها، از باریکه راهی که میانشان بود و آنها را از هم جدا میکرد طول و عرض گورها را میپیمودم و میرفتم. از بیرون تنها صدای کوبش چکش سنگتراشها میآمد. آنقدر مانند همیشه به کار خود مشغول بودند که نه کسی را ببینند که در کلاف سر در گُم افکار خود اسیر باشد، و نه رنجها و هجرانهای باغ رضوان و باغهای دیگر را که مویهها و گریههای مادر را در لایه لایههای پنهان و ناپنهانی گم میکردند. من گوشهی دیگر باغ جنّت بودم. گوشهای که خلوت آرام و حزین آن بجز آنکه اندوهی بی پایان را بر دل مستولی میکرد، هیچ دلشورهی دیگری نداشت. گوش به سکوت گورستان سپرده بودم. از میان گورها آهسته و آرام میگذشتم. شاید در غیر آن صورت عاشقی دلخون با عشق بی سرانجامی را از خواب خوش غفلت عشق بیدار میکردم. شاید هم زایر خسته و گم کرده راهی را. نگاه بر سنگ گوری داشتم و میرفتم که ناگهان پا روی گوری گذاشتم. اول نالهای از آن برخاست. بعد دیدم جمعیتی با گریبان پاره و روی و موی به خاک و گِل آلوده لحظهای پدیدار شده، شیون نموده و رفتند. لحظه ای بعد نگاه کردم دور و برم کسی نبود. مادر آنقدر در سوک خود غرق بود که نشنید. دو قبر پریشان بودند. دو قبر که پیش هم بودند. نگاه کردم تاریخشان یکی پس از دیگری بود و نزدیک به هم. مال صدها سال پیش. یکی پسری جوان و دیگری دختری به همان سن و سال. نمیدانستم در خیال سر در گم و بیانتهای خود بودم و یا از روی گوری خواندم، یا آنکه ناگهان صدایی شنیدم که از یکی از همان گورها برخاست که: " ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی... " و دیگری با افسوس که اندوه بی پایان سالهای فراوان فرقت پشت آن پنهان بود، با آنکه تا ابد در کنار هم بودند و دل آرام آدم را بقول مادر "تریش تریش" میکرد و حرمانی بی پایان را بر همه چیز مستولی میکرد که اگر در حال و هوایی دیگر بود بر باغ جنّت تنها شوری حزین میگسترد، با نالهای جانکاه خواند: " چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی". ترس برم داشت. مادر در گوشهی عزلت خویش تنها نشسته بود. قرآنخوان رفته بود. من مانده بودم و مردهگان سالها. خواستم بروم. آرزو میکردم سید مهدی بود و میگفتم: " آسید مهدی، قربون دستت، چای اگه برای مادرم اُوردی یکی هم برای من بیار. گلوم خشک شده". گلویم خشک شده بود. آسید مهدی نبود. تا میآمد اول پَر شال سبز دور گردنش که گاهی در باد تکان میخورد پیدا میشد. من مانده بودم و مردهگان سدهها و هزارههای پیشین. از بیرون اما باز شنیده میشد که صدای شیون میآمد. حتماً مردهای دیگر را به گورستان آورده بودند و مطمیناً در باغ رضوان به خاک میسپردند، یا شاید هم به گورستان بزرگی میبردند که پشت باغ رضوان بود واسم آن را نمیدانستم. خواستم بروم. نخستین بار بود که ترس مرا در بر گرفته بود. پا که پیش گذاشتم کسی از میان گورها گفت: " چه می خواهی از این دشت مشّوش...؟". تلواسهای ابدی به دلم راه یافت وصف ناشدنی. نگاه کردم در آینهی شکستهی هزار پارهی دل، یکصد هزار آهوی بی یار میگشت: " مژه ها و چشم یارم بنظرچنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی". یکی گفت: "رفتی ما را هم به خاطر بسپار". گفتم، بعضاْ از روی استمالت و لاجرم ترسی محتوم که به دلم راه یافته بود: " دهانم خشک شده بود گفتم از آسید مهدی خواهش کنم اگر برای مادرم چای آورد، استکانی هم برای من بیاورد" و میدانستم که تمامی کوششم فرار از مردگانی بود که احاطهام کرده بودند. این را که گفتم و گوش فرا دادم دیدم با احساسی حضوری به جهانی رسیده بودم که غیر از این میّسر نبود. به جهانی لاجرم آغشته به ترس و درد و حیرانی. شنیدم کسی متنی از متون کهن را میخواند، دیگری می گفت: "در زندگی زخمهایی هست..." که دل تنهای آدم را مثل خوره می خورد؟ یاد تنهایی های مادرم افتاده بودم که پیرامونم را اینبار غمی جانکاه فرا گرفت تا ترسی که لحظهای پیش از آن تمامی وجودم را در بر گرفته بود. زایری گم کرده راه میگفت: " ای مردم از دست خدا به دادم برسید. مرا از من ربوده است و به خودم بازم نمی گذارد....". ولولهای افتاده بود در جمع مرده گان وصف ناشدنی. انگار که آب در خوابگه مورچه گان ریخته باشند.
از میان قبرها که میرفتم تا از آن همه غم و اندوه بگریزم، صدای مویههای مادرم در میان شیونهای کسانی که مردگان خود را میآوردند، در میان صدای چکش سنگتراشها، صدای چکش سنگتراشها در ازدحام سالهایی که رفته بود گم شده بود. آنقدر اندوهبار و دَژَم که قلب آدم را ریش ریش میکرد. دلم میخواست سید مهدی بود تا به او میگفتم: " آسید مهدی، من نمیدونم چکار کنم. یکی از من حلاجه میخات، یکی عراقی رو.... و باز با رنجی محتوم و ابدی ادامه میدادم: پیری زال هم با ریش سفید و بلند، نشسته چار شونه و سینه همینطور ستبر از من سهرابشه میخات. آخه من چکار کنم؟ من سگ کیم آسید مهدی که سهرابشه برگردونم؟ من که خودم یه پام گیره تو گِل. تا هم گفتم تهمتن، قربون تال تال موات، مگر خود تو نیسی که کمند زُلف همیشه میگشایی و منو از چاه غم در میاری، که گریه کرد. آخه آسید مهدی کی طاقت گریههای تهمتنو داره. دلم تریش تریش شده آسید مهدی. هر وقتم گریه میکنه همه مردهها زار زار گریه رو سر میدن. بخدا منم گریم میگیره. چکار کنم؟ با اینهمه هجران چه کنم آسید مهدی؟ آخه مگر من کیم؟ چرا همه چیزا رو دست من مونده آسید مهدی؟ اونطرفم یه پیرمردِ خِنزِر پِنزِری داره یه ریز یه چیزاییه بَلغور میکنه که اصلاّ نمیفهمم. فکر هم میکنه مادر میفهمه چون ساکته و هیچی نمیگه. فکر نمیکنه مادر سر در غصههای خودش فرو برده.
نگاه کردم تنها سبزی درختان باغ رضوان را لایههایی از غبار پوشانده بود. بر پرچین باغ که نظر افکندم کبوتری نشسته بود. پرهای آتشینش مرا با خود به جایی دیگر بردند. هنوز صدای مویه هایی میآمد. گفتم عنقریب دریای اشکها، عالمی را با خود خواهد برد. نه خونابههای دل پر خون مادر، که رود گل آلود و پر پیچ و خم گریههای مرده گان سالها از میان گورها که میآمد. بی آنکه بدانم آمده بودم اینطرف باغ جنّت. سید مهدی سینی به دست روبرویم ایستاده بود. نگاه کردم روی چنار پیر، عاشقی ناکام نام سهراب را کنده بود. از بیرون صداهایی میآمد که بیشتر از پیش بود. پیرمرد خنزر پنزری دوباره داشت سر قبر خواهرم قرآن میخواند
هوا ابری بود. سالها پیش که گرد و غبارها آمده بودند و مرا خالی و سبکبال از همانجا که ایستاده بودم، از جلوی باغ جنّت گرفته و برده بودند. تنها چیزی که با خود داشتم جامی بلورین بود از اشکهای مادرم. آهسته که با باد دور میشدم میدیدم سید مهدی کوچک و کوچکتر می شد. عزاداران سیاهپوش باغ رضوان و گورستان پشتی آن هم. سنگتراشها سنگ قبر میتراشیدند و مادرم هنوز گریه میکرد. سر به زیر انداخته بود و گریه میکرد و مرا نمیدید که میرفتم. یا شاید که نمیخواست ببیند. آن خال سبز اما از نظرم هرگز دور نمیشد. چنار پیر باغ جنّت و درختان دیگر در زیر غبار سالها پژمردهتر بنظر میآمدند. از بالا که دیده شدند و نه در حضورشان که چشم را به عادتی ابدی میکشاند. جوری که نتوان رهایشان کرد. اما من رهایشان میکردم و میرفتم. درون باغ رضوان جوانی را خاک میکردند. دختران و مادرانی گیسو میکندند و اشکهایی جامهای بلورینی را پُر میکرد. نمیخواستم بروم. نمیتوانستم اما با باد و در گرد و غبار روزگار گُم شده بودم. کُت و شلوار به تن. از دشتی خاموش که میگذشتم دو چوپان پوستین پوش را دیدم. با رمهی خاموش خود. وقتی که از رباطهای کُهنه و افسرده میگذشتم و از شهرهایی پوشیده در خوابهای سنگین باستانی و آنها را پشت سر میگذاشتم به دشتی رسیدم کران تا کران نا پیدا. آنجا آهوی تنهایی میگشت. از درون چاهی کبونرانی سرخ و آتشین فواره میزد. از بلوط پیری که گذشتم باد در شاخ و برگهای آن میگشت و به آن جان میداد. به اقلیمی آمده بودم به درد آلوده. همه چیز کُهنه و قدیمی بود و کُهنهتر میشد هرچه بیشتر که میرفتم. اینجا بود که خواستم برگردم. تنها بودم. در آن سفر بیبازگشت. گفتم به باد که میخواهم باز گردم. به پیش مادرم. این را که گفتم ترنم باد در باران در نظرم آمد. گل باغ آشنایی.
هوا ابری بود که رفته بودم و ابری بود وقتی که باز میگشتم. وقتی که رسیدم مادرم نبود. سید مهدی بانی باغ جنّت پیر شده بود. درون باغ رضوان دخترانی پیر میشدند. با خالهای سبز وسط پیشانیشان. سنگتراشها سنگ قبر میتراشیدند. نزدیک که میشدم کنارم آمد، مادرم، سر گذاشت درون یخهی پیراهن سفید به چرک نشستهام و مرا بویید. تنها او مرا میشناخت. با بویی که از من به یاد داشت. تا گُم نشوم.
آخرین نوشته تابستان ۲۰۰۸
لينك مطلب
برچسب : نویسنده : daryayefars بازدید : 142