یادها

ساخت وبلاگ
 

هر چیزی می تواند تو را
به یاد و خاطرات گذشته ببرد؛
دیدن یک فیلم،
رفتن به یک سفر،
و یا خواندن چیزی.
 ممکن است ببینی
 آدمهایی که از تو دور شده اند
دوباره باز گشته اند،
در تابستان و یا در بهار،
در پاییز،
و یا در زمستانی بی برگ.
مهم نیست
زمینه تصویر چه باشد.
تو که باشی کافی است
حتا اگر مرا با خود
به یاد گنجشکانی ببری
که هنوز خیس
 بر رخ بامی نشسته اند.  
بی آن که ادعایی داشته باشند،
و یا چیزی را مخدوش کنند.

یا به خیابانی می روی
 که با دیدن آن
به یاد خاطرات خودت می افتی،
به زمانی که به تو تعلق دارد،
 به زمان دیگری که از آن توست
و بیشتر در دل و جان تو
ریشه دوانده است.
بعد خاطرات راوی هم
با تو پیوند می خورد.
تو دیگر از آن چه که می بینی،
از آن چه که می شنوی،
از آن چه که می خوانی،
چیزی برایت باقی نمی ماند
بجز آن ها که بعد از آن
 با خاطرات تو عجین شده اند.
شاید در آن فضا
دوباره خاطره ای را تجربه می کنی
که از زمان گذشته و
زمان از آن گذشته باشد.
از زمانی که
 خاطرات و یادها را ساخته بود
و به یاد آوردن آن ها که
در هر فضا و مکانی
با توست.
ممکن است یک خاطره را
که در تابستان تجربه کرده ای
اینبار در زمستان تجربه کنی
مثل دیدن مکانی
در دو فصل دور از هم
اما همیشه همان جا.
کسی تو را از آنجا دور نمی کند
هیچکس نمی تواند تورا
از آنجا دور کند
آنجا دیگر مال توست
تویی که
دوباره به آن زمان باز می گردی
یک بار در شادی،
یک بار در غم.

دیشب فیلمی دیدم.
"برت پیت" توی ماشین و زیر پل
نشسته بود و
در فاصله ی کوتاه میان دو حادثه،
 دو مرگ،
دو قتل که رخ داده و
رخ می داد
برای کسی که با او بود
از خاطره ای می گفت،
از یک روز بارانی.
همانوقت هم باران می آمد
اما آنگونه که او می گفت،
انگار که از دو خاطره می گفت.
من مکان خاطره ی او را نمی دانستم
نمی دانستم از چه خیابانی می گفت
حتا نام شهر را هم شاید،
هرگز نشنیده بودم
اما وقتی مرا همزمان
به خاطرات دیگری برد
مثل بارانی که می بارید
آرام
دیگر خود را
 در زمان و مکان او یافته بودم.
همان خاطره
همان مکان
به تصاویر من مزین شده بود
اینبار غمناک تر
با گنجشکانی خیس در باران
با خاطراتی خیس
و یا کبوتری چاهی
که بالای پلی
هی می گشت و می گشت
و خسته نمی شد.

آدم ها آمده اند،
همه،
تا از خاطرات خود بگویند.
گویا تنها ماموریتشان،
تنها دلیل آمدنشان،
بیان همین یادهاست،
همین خاطرات گمشده ای
که بر گسل هیچ زلزله ای
 بند نیست،
تا وقتی لرزید و
همه چیز از هم گسست
تنها یادها بمانند.
با تمام شادمانی و
غمناکی شان.

نوشته شده توسط مرتضا محمودی در چهارشنبه یکم آذر ۱۳۹۶

لينك مطلب

اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود...
ما را در سایت اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daryayefars بازدید : 134 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 15:15