اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود : نیلوبلاگ

ساخت وبلاگ

آن روز یکشنبه بود ....

تورج پارسی

بیست و یکم اگوست دوهزار چهارده

تو ی راه که داشتم می رفتم شعر بیژن را می خواندم ، مثنوی سفره ی شیرازش را :

کاشکی دلت یی شبی پرپر کنه

سرنزده یاد " سمندر " کنه

میگن کُمین نیسّی ولی من بازم

سفره شیراز و برت میندازم .....

رفتیم و رسیدیم خدمت معصومه خانم و کاکا مرتضا محمودی ! البته به ناهار که آشکار بود حتما جهان بر محور ماهی آن هم به سبک بوشهری خواهد چرخید ، دفعه پیش هم قلیه بود !

این گوناگونی آب هوای ایران بررنگارنگی خوراکی ها افزوده است ، گیلانی یک جور می پزد با حال و هوای آنجا و چه نام ها و چه بوهایی و چه طبخی . آذری ها جوری دیگر ، کردها باز جوری دیگر و....... به جنوب می آیی نیز آرایش خوراکی خودرا دارد البته بندری ها هم یک هویت خوراکی ویژه دارند !

که ماهی نقش تعین کننده دارد البته پر فلفل ، اما معصومه خانم دستش به گفته ای " عدل " است !

یک بار دوستی دیگر که او هم تبار بوشهری دارد مرا به قلیه ماهی خواند ، با میل بالاتر از وافر پذیرفتم و کمی التماس و دعا که تندش را دوست دارم فلفلش را بیش کنید !!!!!!

روز موعود ملکی ورکشیدیم و رفتیم خوش آمدی و در دم میز چیده شد و چهار بطری پپسی بزرگ جلوی من گذاشته شد ! از مرد خانه پرسان شدم پاسخ داد اگرم بیشتر نیاز بود چندتای دیگر هم هست !!!! دیدم یک جور گوشزد است ، یک جور می گوید حواست باشد ! من عادت دارم قلیه را تلیت بکنم ، نخستین قاشق را که در دهان گذاشتم معنای پر حجم پپسی را فهمیدم ! عرق بر پیشانیم نشست و دهانم به فریاد در آمد ! دیدیم مقصر خودم بودم که گفتم خیلی تند باشد این ایران خانم هم رفته هرچه فلفل سرخ تو خونه داشته شایدم از همساده ها قرض کرده ریخته توی این قلیه !!!!!!!!! به هر جهت خوردم مکافات پس آن خود سناریوی دیگری است ! اما به خیر گذشت !!!

معصومه خانم به عدل پخته بود پلو را ، و ماهی را نیز در بهترین وجه البته ، لیمو هم از بوشهر بود و چه لیموی پر آبی ، یاد آن روزگاران لیمو گیران به خیربادا ! آب لیمو گیر ی خود مراسمی داشت هنوز وسایل برقی هجوم نیاورده بود ! دیدن داشت !

مرتضا هم یک ماهی است بازنشست شده و دل بسته است که روزها نوه را به مدرسه برساند ، کتاب تازه چاپش را به ما داد :‌ سال سیلی ! ....

مرتضا قلمش یک جور دلسوزست اما همه سونگر ، قلم دوربین اوست ، به هر زاویه ای سرک می کشد ، واقع نگر ی و واقع بینی در ضبط رویدادها آنچنان است که خودرا در همه صحنه ها می بینی ، مایه شعری هم در آن نمایان است .

" یک روز غروب که از بازی امدم و وارد سرا شدم مادر و خاله کنیز را دیدم توی تشت لباس می شستند ، ابرها هم کمی بالاتر از سرشان نشسته بودند . مادر همانطور که داست لباس می شست هم قلیان می کشید و هم با خاله کنیز گپ می زد ، در حضور ابرها انگار زمان به سکوتی ابدی نشسته بود ،

" به سال سیلی می مونه " مادر گفت و من اگر ابرها هم نبودند به یاد می اوردم ! " از کتاب سال سیلی

روز خوبی بود ، درخت پشت سرمان در عکس درخت سیبی است که قلمه اش را از شیراز آورده بودند ، و پیدنک یا پودنک یا همان پونه Oregano را هم که در باغچه داشتند بذرش از شیرازبود که چند شاخه ای هم همراهم کردند در گلدانی گذاشتمش خانه بوی پونه گرفت ! چه بویی .... آنروز یکشنبه بود ، سپاس می برم دوستان را با مهر همیشگی

اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود...
ما را در سایت اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daryayefars بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 4:39